کل نماهای صفحه

۱۳۹۴ آذر ۲۶, پنجشنبه

گزارش مرگ یک دست و پا چلفتی بی اراده

یکروز گرم و نرم تابستون که زیر باد کولر  لم داده بودم نمیدانم چی شد یکدفعه یک شور انقلابی رفت تو جونمون که بابا اینهم شد وضع انسان باید تحرک داشته باشه از طبیعت انرژی بگیره  طبیعت زنگار روح را میشوره شادی ونشاطی که از به هم پیوستن به مادر کائنات است با هیچ امر مادی قابل مقایسه نیست باید از حصار زندگی ماشینی بیرون زد رفت در دامان طبیعت .
هی من میگفتم بابا بی خیال هی کرم درون میگفت بی خیال نداریم .خلاصه سرتون را درد نمی آرم .همچون یک انسان که بر علیه تنبلی و کسالت خودش غلبه کرده رفتم اتول را روشن کردم و به اولین شهر ساحلی در دسترس روندم روندم روندم تا دریا سر و کله اش پیدا شد .آب دریا سرد بود در اوج تابستان باد هم میوزید من هم جوگیر با حداکثر سرعت خودم را دامان مادر طبیعت انداختم .یک 1.5 ساعتی  حال و هول و نقشه غذای بعد از شنا و آفتاب گرفتن بودم یک جایی را هم نشون کرده بودم که از اون نقطه جلوترنرم به عنوان مکان امن برای شنا و سگ شنا .نمیدانم چطور شد  مد شد جذر شد رادیکال شد فرجه شد .یک چند تا موج خرکی اومد ما هم پریدیم بالا  و حال و هول که دیدیم ای دل غافل  پا به ماسه کف دریا نمیرسه  .

پنج دقیق اول : هه  هه یکخورده شنا میکنم و بالا پایین میپرم یک دومتر جلوتر کم عمق میشه . دومتر جلوتر خبری از کف دریا نیست !!!!.
ده دقیق دوم :خیالی نیست چندین بار همینجا  یک خورده بالاتر همینجوری شد بالاخره یک سگ شنایی کردیم آبرومندانه  قضیه رفع و رجوع شد باکی ات نباشه 
نمیدونم چند دقیقه سوم : هی آب داره میره تو حلقم و من خسته میشم .سایه ترس داره روی من سایه می اندازه .خره داری میمیری - نه بابا درست میشه -چی درست میشه داری میمیری بدبخت   پاشو کاری بکن - چهارتا ور جه وورجه آهای دارم میمیرم نه  نجات غریقی نیست فکر کردی خارجه .دوتا پسر سی متر جلوتر دارند خودشون را به ساحل میرسونند چون دریا خرکی شده .اولش هی فکر میکنند یعنی چی یعنی ما باید الان زندگی اینرو نجات بدیم الان ما سوپر منیم این هم داره میمیره بی خیال .خلاصه بنده خداها که گمونم یک رگ گیلکی غیور  داشتند امدند این  موجود حقیر شده را کشیدند بیرون . 
باید  در اون موقعیت باشی وقتی روی ساحلی همه جور فکر تو ذهنت میاد بدن خسته حقارت خودت را دیدی  برای جونت گدایی کردی  اعتماد به نفسه که داره همینجور شر شر ازت میریزه میره به اعماق ماسه ها .یکهو کلی فکر در ذهنم امد ببین چقدر زندگی عزیزه اونوقت به بطالت میگذرونی .به جای دویدن وورزش سیگار میکشی وقتت را با عزیزانت کمتر میگذرونی بیا به خودت رحم کن ممکنه بزودی بمیری .خلاصه اینحرفهای کلیشه ای میبرت ات گوشه رینگ تا سرزنشت کنه .وقتی انرژی در بدنت نیست همه چیز تعطیله مغز هم کار نمیکنه .یک نیم ساعت توی ساحل دراز کشیدم تا حالم جا بیاد همه یکجوری نگاهت میکنند مثل یک موجود شکست خورده .بعد از نیم ساعت دوباره رفتم تو اتول گفتم شروع کنم به روندن ولی منگ منگ بودم گفتم یکخورده بخوابم شاید انرژی ام دوباره برگرده ولی فایده ای نداشت .ناگهان پاکت سیگار در گوشه ای خود نمایی کرد بکشم نکشم نه بابا بی اراده همین الان قسم خوردی نکشی  شش  ها پر از آبه خلاصه گفتم بکشم .فندک ماشین را فرو کردم تو و وقتی که داغ شد پرید و با حرارتش سیگار وطنی را روشن کرد .باورش سخت بود همینکه دود به ریه میرفت زندگی دوباره جاری میشد اعتماد به نفس برمیگشت امید به زندگی .حقارت دور میشد انگار اتفاقی نیفتاده بود .دوباره فکر برنامه غذا بعد از شنا امد به سرم رفتم به اولین رستورانی که در نزدیک بود رفتم  یک استیک  خونی سفارش دادم با یک نوشابه .دریا  دیگه قاتل نبود در میز جلویی زنی میانسال داشت سیب زمینی میخورد و سرانگشتان چربش را با شلوار شوهرش پاک میکرد .بی ارادگی یکی از قشنگترین و طبیعی ترین خصایص بشره از دستش ندیم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر