کل نماهای صفحه

۱۳۹۴ بهمن ۱۱, یکشنبه

اسکار واقعی برای پل چوبی بود نه جدایی نادر از سیمین ، هوس لمس بدن شیر

«پل چوبی» معبری بود بر خندق شمالی طهران، مابین پایتخت و ییلاق شمیران… محل اتصال طهران قدیم و تهران مدرن. این‌جا و اکنون، محله پل چوبی یادگار گذشته است. نامی به‌جا مانده در قلب شهر پر هیاهو

میخواهم توی این پست اشاره کنم  که چقدر ما جماعت حتی در لذت بردن و خر کیف شدن منتظر خط و ربط فرنگی هستیم و یک داستان نخ نما  شده جدال سنت و مدرنیسم را به ما میتپونند و ما

 هم بزور بزور مشعو ف میشیم .چرا که فرنگی تصورش از ایران در حد قجر یا حداکثر 50سال پیشه و ذوق زده از اینکه بله مردمانی در خاورمیانه هم گوشه چشمی به مدرنیزم دارند و در  این راه هستند پس بهتر است با حداکثر تشویق مصنوعی داستان را بولد کنیم و در ویترین بگذاریم .شرط میبندم همان جماعتی که فیلم اخراجیها را نگاه کردند و تا مخرجشان جر خوردند مشتری جدایی نادر از سیمین بودند و خرکیف روشنفکری .در صورتیکه مهدی کریم پور برومند به ساده ترین وجه ممکنه محیط اجتماعی و سیاسی ایران را نشان میدهد و سر آخر راه را هم نشان میدهد و این حتمی ترین و واقعی ترین   پیشامدها خواهد بود  .


خلاصه داستان امیر و شیرین ( رادان و افشار ) در دهمین سال ازدواج قصد دارند به خارج بروند  ولی راه خروج (تغییر را نمیدانند ) امیر و شیرین  که  سال نو را در ویلا خوش میگذرانند ناگهان با ورود شاگردان  صبوحی (مهران مدیری )  غافلگیر میشو ند امیر از یکی از آشنایان میپرسد اینها را کجا پیدا کردید  و او پاسخ میدهد انها ما را پیدا کردند  صبوحی مدرن است و شاگردانش همه جمعند او چند تا پیرهن بیشتر پاره کرده   او داستان سفر به آفریقا و  رفتن در قفس 6 شیر را  بازگو میکند  و از لمس بدن شیر میگوید امیر میپرسد چه حسی داشت صبوحی ابتدا طفره میرود ولی در سکانسی دیگر به امیر میگوید وقتی شیر تصمیم به شکار میگیرد با تمام وجودش این کار را میکند و رویا اش را واقعی میکند در همین خلال او را ترغیب میکند تا شیرین را برای کارهای مهاجرت  به دبی بفرستد( شیرین ناموس وطن  و امیر نماد نسل اصلاحات و  مهاجرت یعنی تغییر رادیکال ) 
در همین حین ماجرای انتخابات 88 رقم میخورد و امیر معمار ساختمانیست که سرمایه گذارش سرداری از سپاه امیر که سخت  فکرش درگیر مهاجرت و تغییر رادیکال است حواسش به ساختمان نیست ولی در عین حال میخواهد سردار را راضی نگاه دارد  و از راه تکمیل ساختمان او سرمایه مهاجرت را جمع کند ولی سردار ساده نیست به سراغ ساختمان می آید و با لگد تمام فونداسیون او را تست میکند و میگوید این بود کیفیت این تف ماله این طاقت لگد من را نداره چه برسه به زلزله  . 
 دراینجا دو داستان دیگری هم همپای این قصه مهاجرت شکل میگیرد  عشق قدیمی امیر به نازلی که  باعث شد او از دانشگاه اخراج شود  بر میگردد نازلی دهسال پیش به علت حوادث کوی دانشگاه از ایران رفته و با یک هلندی که به جرم جاسوسی (خبرنگاری ) در حوادث بعد از انتخابات  در زندان است ازدواج کرده .امیر دوباره هوس عشق نازلی میکند (چپ فراری  و رادیکال ) او همچنین دارد  همسر خودش را از دست میدهد چون دیگر به او اطمینان ندارد  و دلواپس که با صبوحی روابط دارد و از طرف دیگر عشق دوباره او با نازلی  پیش همسرش شیرین افشا شده .

امیر مشکل دیگری دارد خواهرش  عاشق پسری است پر اصل و نسب و کار  بلد ولی ژولیده که پدر امیر او را پس میزند ( سنت) و نمیخواهد  دخترش  ( ایران  فردا )را به او بدهد 
در همین حین خواهر کوچک امیر در ماجرای انتخابات 88 دستگیر میشود حالا مشکل امیر  دو زندانیست  به علاوه عشق قدیم و همسری که دارد از دست میدهد .

در پایان سردار ( سپاه) به دادش میرسد و  خواهر کوچک امیر(ایران  آینده ) و همسر نازلی را آزاد میکند به قید ضمانت سند امیر .امیر دیگر سرمایه ای ندارد برای مهاجرت       ( تغییر )  و به دامان همسر بر میگردد مقداری پول به دوست پسر خواهرش میدهد تا زندگی را از سر بگیرند و پدر ( سنت ) را به داماد آینده نشان میدهد که او اگر چه شبیه ما نیست و ژولیده ولی قابل اطمینان است و پر اصل و نسب .

«ـ نازلي! بهار خنده زد و ارغوان شكفت.
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير.
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفكن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار . . .»

نازلي سخن نگفت؛
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت . . .


«ـ نازلي! سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجة مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست!»

نازلي سخن نگفت؛
چو خورشيد

از تيرگي برآمد و در خون نشست و رفت . . .

نازلي سخن نگفت
نازلي ستاره بود
يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت . . .

نازلي سخن نگفت
نازلي بنفشه بود
گل داد و
مژده داد: «زمستان شكست!»
و





رفت . . .


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر